
در تمام آثار توليدي سينماي ايران يا جهان دو رويكرد اصلي بيشتر وجود
ندارد، اول رويكرد تجاري كه هدف سازندگان ايجاد سرگرمي، جذب مخاطب، فروش
بيشتر و به طور كلي منافع مالي و تبليغاتي است و وجه صنعتي سينما را
پررنگتر در نظر ميگيرد. اما رويكرد دوم سينما را به منزله هنري فراگير،
تأثيرگذار ، هدفمند و نو به نو شونده ميداند و سازندگان اين نوع آثار
ميكوشند از محمل هنر و فضاي خلاقانه به مخاطبشان پيام و ايدهاي را منتقل
كنند. البته نوع سومي هم در اين ميان هست كه تركيبي از دو نوع ياد شده بوده
و سينماگران ميكوشند در عين اولويت قرار دادن يكي از دو رويكرد اصلي گوشه
چشمي هم به رويكرد ديگر داشته باشند. حال ممكن است اين تركيب، خروجي قابل
قبولي به دست دهد يا در عين حالي كه هيچ كدام از اين دو نوع نبوده و اثري
ملالآور و بيارزش شود و در واقع نه مخاطب خاص را راضي كند و نه عامه
تماشاگران را.
با اشاره به اين كه عمده آثار سينماي ايران در نوع اول قرار ميگيرند-
يا حداقل تلاش ميكنند چنين باشند – بسياري از آثار هم در نوع سوم جاي
ميگيرند كه نه براي سينمادار، نه براي متولي سينما و نه حتي صاحبان سرمايه
قابل دفاع نیستند.
«هيچ كجا هيچكس» خوشبختانه فيلمي از نوع سوم نيست، به معناي ديگر
آخرین ساخته ابراهيم شيباني فيلمي است كه با هدف تجربه كردن سازنده در عرصه
آثار هنري كليد خورده است، اما از آنجا كه اين كارگردان جوان در دو فيلم
قبلي خود رويكردي تجاري در فيلمهايش داشته و در هر دو اثر «زهر عسل» و
«صحنه جرم ورود ممنوع» مخاطب عام را نشانه گرفته است، اما ظاهراً در فيلم
سوم مصمم بوده در عرصه ديگري تجربه و عرضاندام كند و در عین حال گیشه را
هم در نظر گرفته است. او در فيلم سومش «هيچكجا هيچ كس» گرچه سربلند از
آزمون بيرون آمده ، اما در عين حال كارش با ضعفهايي هم همراه است. شايد
اگر شيباني به اين تجربه و بازخوردهاي آن در نمايش عمومي و حتي نزد منتقدان
دقت كند، بتواند فيلمهاي بعدي را با شكل و وضع بهتري ارائه كند. اما در
مورد «هيچ كجا هيچ كس» معتقدم، فيلم يك مشكل بزرگ و اساسي دارد كه ناشي از
نگاه سازنده به مقوله روايت غيرخطي است. اساساً روايت غيرخطي روشي نامتعارف
در بيان داستان است و ريسك بالايي دارد. به همين جهت تنها در شرايطي خاص و
فضاهايي ويژه سينماگران به سراغ آن ميروند. در همين حال نقش و تاثير
روايت غيركلاسيك(كه به دور از روش آرامش، گرهافكني، اوج، باز شدن گره و
آرامش است) به هم ريخته بوده و داستان ميتواند از هر نقطه آغاز شود و با
تمهيداتي مثل فلاشبك – فلاش فوروارد مخاطب را ناچار از كنار هم چيني قطعات
پازل داستان كند. بنابراين از آنجا كه در سينماي ايران تماشاگران معمولاً
علاقهاي به اين نوع درگيريهاي ذهني ندارند و عامه از آن به «پشتك و وارو
زدن» تعبير ميكنند، طبيعي است كه مخاطب عام آن را نپسندد و به ديگران هم
توصيه نكند. اما در نگاهي دقيقتر ميتوان اشاره كرد كه شيباني در نزديك
شدن به اين فضا با دقت و هوشمندي عمل نكرده و حتي تماشاگران حرفهاي سينما
را راضي از سالن بيرون نميفرستد. دليل اين مسأله هم چينش نادرست و
اغراقآميز حوادث و رويدادها در يك بستر بيش از حد نامنظم است.
به هر حال در آثار قابل تامل سينماي ايران يا جهان چنين تجربههايي را
شاهد بودهايم، آثاري كه به شدت ما را تحت تأثير قرار دادهاند و با هر بار
تماشاي آن به نكات جديدي دست پيدا كردهايم، آثاري مثل «ممنتو»،
«راشومون»، «عشق سگي»، «جاده مالهالند» و... اما با دوباره ديدن «هيچ كجا
هيچ كس» ما فقط موفق ميشويم به دور از كلنجار داستان را تماشا كنيم. در
واقع كارگردان با پيچيدگي بيمورد 4 پاره قصه اصلي (فرار دختر عاشق و تعقيب
پدر سختگير، زندگي جديد كارگر پيتزابر و دختر عاشق، پسر و دختر خلافكار،
دختر كارخانهدار و ماجراي گروگانگيري) تماشاگر را خسته و بيحوصله ميکند و
مخاطب از اينكه نميداند كجا زمان حال و كجا گذشته و كي به كي است، از
فيلم دلزده ميشود. بخش بزرگي از اين سردرگمي هم در ارائه نكردن صحيح
پيشفرضها است.
به نظر ميرسد شيباني در عين حالي كه علاقهمند به ساخت فيلمي
خلاقانهتر و تجربهگرا بوده، اما نتوانسته بر علاقهمندياش به گيشه و
فروش بياعتنا باشد.
براي همين است كه جمعي از بازيگران ستاره در فيلم حضور دارند كه – علي
رغم بازيهاي قابل دفاع – نقش تعيينكنندهاي در فضا و ساختار فيلم ندارند.
يعني اگر بازيگران تواناي تازه كار هم جلوي دوربين اين فيلم قرار
ميگرفتند اتفاق خاصي كه نميافتاد، هيچ بلكه شايد همين چهرههاي ناآشنا به
تعليق داستان هم كمك ميكردند. مثلاً حضور آتيلا پسياني در 2سكانس چقدر
ميتواند مثمرثمر باشد؟ آيا اين نقش از يك بازيگر محلي بر نميآيد؟!